جایی که برای کرم ابریشم پایان دنیاست پروانه ای متولد می شود

چشمک هر ستاره ای نگاه دزدانه اوست که مرا پیغام میدهد درزمین تنهانیستی

جایی که برای کرم ابریشم پایان دنیاست پروانه ای متولد می شود

چشمک هر ستاره ای نگاه دزدانه اوست که مرا پیغام میدهد درزمین تنهانیستی

قصه مترسک


یکی بود یکی نبود توی این دنیای زشت همه ی آدما سرگرم کار و بار خودشون بودن و توجهی به همدیگه و دور و برشون نداشتن . مترسک قصه ی ما هم اشتباهی وسط این آدما گم شده بود و دیگه هیچ امیدی هم نداشت و فقط روز و شبش رو میگذروند . اما یه روز همین مترسک نا امید چشماش به یه انسان افتاد که فکر کرد با بقیه فرق میکنه ... خلاصه مترسک قصه ی ما یه مدت این پا و اون پا کرد و آخر دلشو به دریا زد و رفت سراغ اون انسان آخه مترسک خیلی تنها بود . بگذریم مترسک رفت و با اون انسان دوست شد ، انسان هم خیلی تحویلش گرفت و به دوستیش جواب مثبت داد ( شاید چون خودشم تنها بود ! ) و یه روزگار جدید برای مترسک شروع شد روزگاری که خیلی شاد بود و مترسک هیچوقت تجربش نکرده بود خیلی از وقتاشونو با هم میگذروندن ، پارک میرفتن ! باغ میرفتن ! با هم پیتزا میخوردن ! برای هم فال حافظ میگرفتن ! تولد میگرفتن برای همدیگه و ... 

یواش یواش این دوتا یعنی مترسک و انسان خیلی به هم نزدیک شدن و مترسک هم خیلی انسان رو دوست داشت اما خوب اون مترسک بود و خیلی چیزا رو بلد نبود ! 

گذشت و گذشت تا اینکه یه شب انسان به مترسک یه حرفایی زد ( البته تو چت و اس ام اس ) و مترسک هم چون مترسک بود و مغزش از کاه و خاک اره بود نتونست خیلی خوب منظور انسان رو بفهمه و همین شد که مترسک بیچاره قصه ی ما متهم شد به بی عشقی و سنگدلی !  

روزا و شبا همینطور میومدن و میرفتن و مترسک بیچاره همچنان در عالم بیخبری به سر میبرد ولی هنوز فکر میکرد روزهای خوش گذشته سر جاشه و کم محلیای انسان به خاطر کارای زیادشه غافل از اینکه اون انسان داشت تو دلش مترسکو میکشت به خاطر اینکه مترسک با اون مغز کاهیش نتونسته بود عشق انسان رو از تو چت و اس ام اس درک کنه ! بیچاره مترسک ! 

خلاصه گذشت و گذشت و مترسک بیچاره هرچی که میخواست به انسان نزدیک بشه به یه بهانه ای رونده میشد و مترسک ساده دل هم که هیچوقت فکر و ذهنش به طرف چیزای بد نمیرفت با خودش میگفت حتما گرفتاره و وقت نداره و انسان هم هیچی به مترسک نمیگفت ! بهش نمیگفت که از دست مترسک دلخوره ! بهش نمیگفت که داره مترسکو تو دلش میکشه ! بهش نمیگفت که دیگه داره .... و مترسک بیچاره هم همچنان در خواب خوش بیخبری بود ! 

تا اینکه یه روز صبح یه خبرایی به گوش مترسک بیچاره رسید ! مترسک فهمید که انسان دیگه تنهاش گذاشته و یار جدیدی برای خودش پیدا کرده البته یارشم مثل خودش انسانه .  

مترسک بیچاره وقتی این خبرو شنید یه باره وجود خالیش خالی تر شد ! گیج شد ! منگ شد ! اصلا نمیتونست باور کنه این اتفاقو ! آخه مگه میشه انسان به اون خوبی همینجوری بدون خبر بذاره بره ؟ پس اون همه حرفای قشنگی که میزد چی بود ؟ الکی بود ؟ 

خلاصه مترسک قصه ی ما دوباره برگشت به همون روزگار تنهایی قبلیش اما اینبار قلبشم شکسته بود . قلبش هم از رفتن انسان شکسته بود و هم از اینکه انسان اصلا به حسابش نیاورده بود و همینجوری گذاشته بود و رفته بود .  

شاید انسان با خودش گفته بود این که مترسکه چیزی نمیفهمه پس بیخیال بذار بریم دنبال زندگی خودمون ( غافل از اینکه تو این مدت قلب مترسک یواش یواش شکل قلب آدما شده بود و کم کم به خاطر همنشینی و دوست داشتن انسان خون تو قلب و رگاش جریان پیدا کرده بود ) ! شایدم انسان با این کارش از مترسک بیچاره انتقام گرفت آخه مترسک نتونسته بود عشق انسان رو بفهمه ! 

حالا مترسک بیچاره با قلب شکستش روز به روز غمگینتر و غمگینتر میشه و هر روز که میگذره بیشتر میفهمه که چه بلایی به سرش اومده و غرور مترسکیش چطوری خورد شده و فقط با اشک ریختن داره خودشو آروم میکنه و دیگه هیچی براش معنا نداره هیچی

یادداشت پایان سال

لحظه های پایانی سال همیشه مرور گر خاطرات بسیاری برای من بوده، لحظه های که در کنار هم تقدیر رقم می خورد سال 91 را برای تمام عمرم فراموش نمی کنم سالی که زندگیم در آن متحول شدو آرامش وعشق را با تمام وجودم لمس کردم. 

آغاز و پایان سال هر دو برایم شیرین ترین خاطرات عمرم  را تداعی می کند. 

آغاز سال جشن ازدواجم بود... 

اردیبهشت شروع بهشت زندگی من.... 

و خرداد سفری که در کنار همراه همیشگی عمرم تا نیمه ماه ،لحظه های شاد و پر از شوقی را به تماشا نشستیم... 

تیر ماه تمام سعی و تلاشم بر آن شد که پایان نامه ام به اتمام برسد  

و مرداد شیرین ترین لحظه عمرم ، لحظه درک مادر شدن ،نوید آمدن نوگل زندگیم و آغاز سفری نه ماهه با تمام لحظه هایش که با همه سختی ها برایم شیرین ترین است و نوید آمدن نوگل من عشق و محبتی که داشتیم را چند افزون کرد... 

شهریور بالاخره دفاع پایان نامه و فارغ تحصیلی من را جشن گرفتیم.... 

و از اینجا فراغت بیشتری برای با هم بودن سه تایی مان داشتیم 

و لحظه ها گذشت تا آبان ماه که جنسیت فرزندم معلوم شد هر بار که صدای قلبت را می شنیدم تمام وجودم شادی فراگیر می شد... 

و در آرزوی روزی که بتوانم گرمای وجودش را لمس کنم.... 

تا اسفند ماه  

ماه خوب من  

تولدم 

تولد آوشم 

و تا پایان عمرم 24 اسفند را فراموش نخواهم کرد لحظه ای که با تمام وجودم اشک شوق ریختم 

لحظه های سختی بود اما تولد تو برایم جبران همه چیز شد... 

دیگر از خداوند هیچ چیزی نمی خواهم جز سلامتی آوشم و خانواده ام 

و هر لحظه خداوند را سپاس می گویم سپاس فراوان

یه تولد دیگه

یکسال دیگه را پشت سر گذاشتم و دوباره رسیدم به تاریخ روزی که برای بار اول چشم گشودم. یک سالی که برام سرشار از لحظه های شاد بود و این بار با تجربه شادی  و مهربانی و عشق خیلی بیشتر از یکسال بزرگ شدم. معنی عشق را با تمام وجودم حس کردم عشقی که همسرم بی دریغ هر لحظه به من هدیه داد و چقدر با عشق بزرگتر می شوی...

و هر لحظه خداوند را از بابت بودن او درزندگیم شکر می کنم....

و تجربه دیگری که توام با انتظار بود را حس کردم حس مادر شدن، 

چقدر تجربه هایم شیرین بود وچقدر شیرین تر خواهد بود وقتی برای اولین بار فرزندم را در آغوش بگیرم 

سال گذشته بهترین های سرنوشتم رقم خورد و از بابت آن از خداوند بی نهایت سپاسگزارم و سجده شکر به جای می آورم

روزهای خوب من

این روزها که سپری می شود من هر لحظه به نفس های گرم تو نزدیک تر می شوم لحظه هایی که سرشار از انتظار و شادی و شعف است... 

من و همسرم  بی تابانه هر لحظه بودن تو را انتظار می کشیم و سپاس را بر او می فرستیم که تو را به ما هدیه داده تویی که زیباترین دنیای مایی... 

دفتر خاطراتی برایت ثبت نموده ام تا تمام لحظه هایی که با من همنفس هستی بنگارم تا روزی که خودت بتوانی بر آن قلم فرسایی نمایی. 

آدرس دفتر خاطرات فرزند دوست داشتنیم 

http://moofelfeli.niniweblog.com/

یه اتفاق ناب

5 ماهی می شود که همسفریم،با منی در تمام لحظه هایم گاه گاهی تلنگری می زنی به من 

یعنی من هم هستم 

اما مگه می شه من بودنت را از یاد ببرم  

روز به روز بزرگتر می شی و من گاهی این را درونم حس می کنم 

سفری که من بی تابانه انتظار پایان سرخوشانه ان را دارم 

پسرکم در راه است 

فرزندم 

نورچشمم 

می خواهم تمام لحظه هایی که بامن تقسیمشان می کنی برایت بنویسم 

لحظه های زیبای زندگیم که گاهی ناباورانه تماشایشان می کنم... 

دوستت دارم

هدیه از بهشت

هر چند دنیای این روزها ، دنیای زیبایی نیست.... 

اما دنیای من با لمس وجود تو هر روز زیباتر می شود.... 

هر لحظه که به تو فکر می کنم 

به راهی که همسفر هم شده ایم غرق شادی می شوم... 

آمدنت مبارک نور چشمانم

قرار نبود

تا جایی که فهمیده‌ام قرار نبوده این ‌قدر وقت‌مان را در آخور‌های سرپوشیده‌ی تاریک بگذرانیم به جای چریدنِ زندگی و چهار نعل تاختن در دشت‌های بی‌مرز.
قرار نبوده تا نم باران زد، دست‌پاچه شویم و زود چتری از جنس پلاستیک روی سر‌ بگیریم مبادا مثل کلوخ آب شویم.
قرار نبوده اینقدر دور شویم و مصنوعی. ناخن‌های مصنوعی، دندانهای مصنوعی، خنده‌های مصنوعی، آواز‌های مصنوعی، دغدغه‌های مصنوعی.
حتما‌ً قرار نبوده بزهایی باشیم که سنگ‌نوردی مصنوعی در سالن می‌کنند به جای فتح صخره‌های بکر زمین.
هر چه فکر می‌کنم می‌بینم قرار نبوده ما این‌چنین با بغل دستی‌های‌مان در رقابت‌های تنگانگ باشیم تا اثبات کنیم جانور بهتری هستیم، این همه مسابقه و مقام و رتبه و دندان به هم نشان دادن برای چیست؟
قرار نبوده همه از دم درس خوانده بشویم، از دم دکترا به دست بر روی زمین خدا راه برویم، بعید بدانم راه تعالی بشری از دانشگاه‌ها و مدرک‌های ما رد بشود … باید کسی هم باشد که گوسفندها را هی کند، دراز بکشد نیلبک بزند با سوز هم بزند و عاقبت هم یک روز در همان هیات چوپانی به پیامبری مبعوث شود. یک کاوه لازم است که آهنگری کند که درفش داشته باشد که به حرمت عدل از جا برخیزد و حرکت کند
قرار نبوده این ‌همه در محاصره‌ی سیمان و آهن، طبقه روی طبقه برویم بالا،
قرار نبوده این تعداد میز و صندلی‌ِ کارمندی روی زمین وجود داشته باشد، بی‌شک این همه کامپیوتر و پشت‌های غوزکرده‌‌ی آدمهای ماسیده در هیچ کجای خلقت لحاظ نشده بوده؛
تا به حال بیل زده‌اید؟ باغچه هرس کرده‌اید؟ آلبالو و انار چیده‌اید؟… کلاً خسته از یک روز کار یَدی به رختخواب رفته‌اید؟ آخ که با هیچ خواب دیگری قابل مقایسه نیست… این چشم‌ها برای نور مهتاب یا نور ستارگان کویر،‌ برای دیدن رنگ زرد گل آفتابگردان برای خیره شدن به جاریِ آب شاید، اما برای ساعت پشت ساعت، روز پشت روز، شب پشت شب خیره ماندن به نور مهتابی مانیتورها آفریده نشده‌اند.
قرار نبوده خروسها دیگر به هیچ‌کار نیایند و ساعت‌های دیجیتال به‌جایشان صبح‌خوانی کنند. آواز جیرجیرک‌های شب‌نشین حکمتی داشته حتماً، که شاید لالایی طبیعت باشد برای به خواب رفتن‌ ما تا قرص خواب‌ لازم نشویم و اینطور شب تا صبح پرپر زدن اپیدمی نشود.
من فکر می‌کنم قرار نبوده کار کردن، جز بر طرف کردن غم نان، بشود همه‌‌ی دار و ندار زندگی‌مان، همه‌ی دغدغه‌ی زنده بودن‌مان.
قرار نبوده کنار هم بودن و زاد و ولد کردن، این همه قانون مدنی عجیب و غریب و دادگاه و مهر و حضانت و نفقه و زندان و گروکشی و ضعف اعصاب داشته باشد.
قرار نبوده اینطور از آسمان دور باشیم و سی‌ سال بگذرد از عمر‌مان و یک شب هم زیر طاق ستاره‌ها نخوابیده باشیم.
قرار نبوده کرِم ضد آفتاب بسازیم تا علیه خورشید عالم‌تاب و گرما و محبتش، زره بگیریم و جنگ کنیم.
قرار نبوده چهل سال از زندگی رد کنیم اما کف پای‌مان یک‌بار هم بی‌واسطه‌ی کفش لاستیکی/چرمی یک مسافت صد متری را با زمین معاشرت نکرده باشد.
قرار نبوده من از اینجا و شما از آنجا، صورتک زرد به نشانه‌ی سفت بغل کردن و بوسیدن و دوست داشتن برای هم بفرستیم.
چیز زیادی از زندگی نمی‌دانم، اما همین‌قدر می‌دانم که این‌همه “قرار نبوده”‌ای که برخلافشان اتفاق افتاده، همگی‌مان را آشفته‌ و سردرگم کرده…آنقدر که فقط می‌دانیم خوب نیستیم، از هیچ چیز راضی نیستیم، اما سردر نمی‌آوریم چرا
این را که خوندم به من تلنگری زد شاید به شما هم ...

خوشبختی

خوشبختی واژه ای است که من با وجود همه تفاوت هایمان هر لحظه کنار تو تجربه اش می کنم 

 

بابت تمام دوست داشتن هایت سپاسگزارم

روزهای پایانی سال

به عادت هر ساله این روزها که می رسه حس عجیبی بهم راه پیدا می کنه یه جور دلتنگی بعضی وقتها هم انقدر در افکارم غرق می شم که گذشت زمان را کمتر حس می کنم 

امسال عجیب گذر زمان را کمتر حس کردم 

الان که نگاه می کنم و به سال گذشته این روزها بر می گردم این مساله برام محسوس تر می شهُ شاید علتش را در اتفاقاتی که پشت سر گذاشتم بتونم پیدا کنم 

هر کدوم از ماهها و فصل های این سال برام پر از حادثه بود شاید از کلمه حادثه تعبیر بد بشه اما مراد من بیشتر تغییر بودو بیشتر این تغییرات را من از تابستان احساس کردم 

کلنجارهایی که توذهنم شروع شد آنقدر با خودم و با لحظه هام کلنجار رفتم که... 

آبان ماه امسال برام هم شروع بود و هم پایان ُ پایانی که به خیلی چیزها بخاطرش متهم شدم 

اما این تغییر اونقدر سریع اتفاق افتاد که الان که به اون روزها بر می گردم میبینم که یه جور ارادی و غیر ارادی همه چیز دست به دست هم داد برای یه شروع 

عید غدیر نامزدی کردم 

و عید تولد پیامبر ۲۱ بهمن عقد کردم 

فاصله بین این دو عید برام پر از لحظه های خاص بود 

لحظه هایی که عشق را تجربه کردم 

دوست داشتن را 

تفکر 

و الان به به لحظه های آخر سال نزدیک و نزدیک تر می شم از خداوند به خاطر تمام نعمت ها و موهبت هایی که تو  یک سال گذشته بهم ارزانی کرده سپاسگزارم،

تولد

دیروز تولدم بود یکسال با همه اتفاقات خوب و بدش برام گذشت. اتفاقات عجیبی که زندگیم را یه جورایی عوض کرد . 

امسال خداوند بهم زیباترین هدیه ای را که می تونستم بگیرم دادو اون وجود پر از محبت همراه و همدلی که من یه جورایی به چشم یه نوع عطیه بهش نگاه می کنم. 

  

تولدم مبارک

قطعه گمشده

آدم همیشه دنبال قطعه ای گم شده است،
هیچ آدمی را نمی توان یافت که قطعه خود را جستجو نکند
فقط نوع قطعه هاست که فرق می کند،
یکی به دنبال دوستی است
دیگری در پی عشق؛
یکی مراد می جوید و یکی مرید
یکی همراه می خواهد و دیگری شریک زندگی،
یکی هم قطعه ای اسباب بازی

به هر حال آدم هرگز بدون قطعه خود یا دست کم بدون آرزوی یافتن آن نمی تواند زندگی کند
گستره این آرزو به اندازه زندگی آدم است
و آرزوهای آدم هرگز نابود نمی شوند
بلکه تغییر موضوع می دهند
حتی آن که نمی خواهد آرزویی داشته باشد
آن که آرزویش را از کف داده است
آنکه ایمان خود را به آرزویش از دست داده است
تمامی تلاشش باز برای گریز از تنهایی است



عشق، رفاقت، شهرت طلبی ... همه به خاطر هراس از تنها ماندن است
و شاید قوی ترین جذابیت وصال در همین باشد
که آدمی در هنگام وصال هرگز گمان نمی برد که روزی تنها خواهد ماند

تو گاهی خیال می کنی گمشده خود را باز یافته ای
اما بسیار زود درمی یابی که این بازیافته ات قدری بزرگتر از بخش گمشده توست
یا قدری کوچکتر

گاهی او را می یابی و مدت کوتاهی در خوشبختی رسیدن به او به سر می بری و
اما گاه او رشد می کند و از خلاء تو یا حتی خود تو بزرگتر می شود
و دیگر در درونت نمی گنجد
آنگاه او بدل به قطعه گم شده یک نفر دیگر می شود و
تو را برای جستن دایره خود ترک می کند



گاه نیز تو بزرگ می شوی و
او کوچک باقی می ماند و روزی ناگهان درمی یابی که (او) قطعه گم شده ی تو نبود

گاهی هم (او) را می یابی و این بار از ترس آنکه مبادا از دست تو لیز بخورد و برود
سفت نگهش می داری، دو دستی به او می چسبی و
ناگهان گمشده تو زیر بار این فشار خرد و له می شود
و سرانجام نیز از دست می دهی اش
احمقانه است اما تو از ترس تنها ماندن
تنها می مانی

گاه ته دلت حتی می ترسی که قطعه گم شده ات را پیدا کنی
که مبادا دوباره گمش کنی

همیشه آن کس که بیشتر دوست دارد، ضعیف تر است و بیشتر رنج می برد
و همین ضعف است که احساس بی ثباتی به آدم می بخشد
زیرا آدم تمامیت خود را منوط به چیزی می کند که ثباتی ندارد

ما همواره خود را قطعه هایی گم شده حس می کنیم.
ما همواره در انتظار نشسته ایم؛
در انتظار کسی که از راه برسد و ما را با خود ببرد، که بیاید و ما را کامل کند
بدون او ما همواره خود را گمشده و تنها و ناقص حس می کنیم
برخی از ما شاید برای همیشه در انتظار (او) بمانیم و بنشینیم و بپوسیم



برخی از ما، دیروز، امروز و هر روز قطعه هایی گمشده بوده ایم
گاهی بعضی ها با ما جور در می آیند، اما همراه نمی شوند

گاهی نیز آدم هایی را می یابیم که با ما همراه می شوند اما جور در نمی آیند

برخی وقت ها ما آدم هایی را دوست داریم که دوستمان نمی دارند
همان گونه که آدم هایی نیز یافت می شوند که دوستمان دارند،
اما ما دوستشان نداریم

به آنانی که دوست نداریم اتفاقی در خیابان بر می خوریم و همواره بر می خوریم
اما آنانی را که دوست می داریم همواره گم می کنیم
و هرگز اتفاقی در خیابان به آنان بر نمی خوریم

برخی رابطه ها ظریفند، به طوری که به کوچکترین نسیمی می شکنند
و برخی رابطه ها چنان زمختند که روح ما را زخمی می کنند

برخی بیش از اندازه، قطعه گم شده دارند و چنان تهی اند و
روحشان چنان گرفتار حفره های خالی است
که تمام روح ما نیز کفاف پر کردن یک حفره خالی درون آنان را ندارد



برخی دیگر نیز بیش از اندازه قطعه دارند و هیچ حفره ای،
هیچ خلائی ندارند تا ما برایشان پُرکنیم

برخی هرگز ما را نمی بینند و نمی یابند و برخی دیگر
بیش از اندازه به ما خیره می شوند

بعضی وقت ها هم بعضی ها توی زندگی تو راه می یابند
اما هیچ گاه تو را نمی فهمند
مثل شمع کوچکی که راهت را کمی روشن کرده است ولی
دستت را سوزانده است

گاه ما برای یافتن گمشده خویش، خود را می آراییم
گاه برای یافتن (او) به دنبال پول، علم، مقام، قدرت و همه چیز می رویم

و همه چیز را به کف می آوریم و اما (او) را از کف می دهیم



گاهی اویی را که دوست می داری احتیاجی به تو ندارد
زیرا تو او را کامل نمی کنی
تو قطعه گمشده او نیستی
تو قدرت تملک او را نداری
گاه نیز چنین کسی تو را رها می کند
و گاهی نیز چنین کسی به تو می آموزد که خود نیز کامل باشی
بی نیاز از قطعه های گمشده

او شاید به تو بیاموزد که خود به تنهایی سفر را آغاز کنی
راه بیفتی، حرکت کنی
او به تو می آموزد و تو را ترک می کند
اما پیش از خداحافظی می گوید: شاید روزی به هم برسیم
می گوید و می رود



و آغاز راه برایت دشوار است
این آغاز، این زایش،‌ برایت سخت دردناک است
وداع با دوران کودکی دردناک است، ‌کامل شدن دردناک است، اما گریزی نیست
و تو آهسته آهسته بلند می شوی، و راه می افتی و می روی
و در این راه رفتن دست و بالت بارها زخمی می شود
اما آبدیده می شوی و می آموزی که از جاده های ناشناس نهراسی
از مقصد بی انتها نهراسی، از نرسیدن نهراسی
و تنها
بروی و بروی و بروی


آنقدر زمین خورده ام که بدانم
برای برخاستن
نه دستی از برون
که همتی از درون
لازم است
حالا اما
نمی خواهم برخیزم
می خواهم اندکی بیاسایم
فردا
برمی خیزم
وقتی که فهمیده باشم چرا
زمین خورده ام

یادی از شاملو

چشمه‌ساری در دل و
آب‌شاری در کف،
آفتابی در نگاه و
فرشته‌یی در پیراهن،

از انسانی که تویی
قصه‌ها می‌توانم کرد
غمِ نان اگر بگذرد 

 

احمد شاملو

تولد دوسالگی

نور چشمم 

خانه کوچک دل من  

با تو به وسعت تمام دنیاست 

و بین روزهای سالیان گذشته ام 

۲۶ آذرماه مهمترین روز شد لحظه تولد تو 

دلخوشی دنیایم هستی  

و برای تمام عمرم مرا بس! 

دوستت دارم بیشتر از جانم

خدایا

خدایا 

کجای این قصه ای 

دوباره روبروی من ایستادی 

گفتم من یارت هستم نه حریفت....

فصلی نو

و فصلی نو برایم از راه رسیده 

 

فصلی که شوق عشقی را در چشمانت دیده ام که با تمام دنیا یم معاوضه اش نخواهم کرد

خدایا

خدایا .. من همانی هستم که وقت و بی وقت مزاحمت می شوم
همانی که وقتی دلش می گیرد و بغضش می ترکد، می آید سراغت
من همانی ام که همیشه دعاهای عحیب و غریب می کند
و چشم هایش را می بندد و می گوید
من این حرف ها سرم نمی شود. باید دعایم را مستجاب کنی

همانی که گاهی لج می کند و گاهی خودش را برایت لوس می کند
همانی که نمازهایش یکی در میان قضا می شود و کلی روزه نگرفته دارد
همانی که بعضی وقت ها پشت سر مردم حرف می زند
گاهی بد جنس می شود البته گاهی هم خود خواه
حالا یادت آمد من کی هستم
خدایا می خواهم آنگونه زنده ام نگاه داری که نشکند دلی از زنده بودنم
و آنگونه مرا بمیرانی که کسی به وجد نیاید از نبودنم

اگه یه روز

اگه یه روز فرزندی داشته باشم، بیشتر از هر اسباب‌بازی دیگه‌ای براش بادکنک می‌خرم.بازی با بادکنک خیلی چیزا رو به بچه یاد می‌ده. 

یاد می‌ده که باید بزرگ باشه اما سبک، تا بتونه بالاتر بره.بهش یاد می‌ده که چیزای دوست داشتنی می‌تونن توی یه لحظه، حتی بدون هیچ دلیلی و بدون هیچ مقصری از بین برن، پس نباید زیاد بهشون وابسته بشه.و مهمتر از همه بهش یاد می‌ده که وقتی چیزی رو دوست داره نباید اونقدر بهش نزدیک بشه و بهش فشار بیاره که راه نفس کشیدنش رو ببنده، چون ممکنه برای همیشه از دستش بده

خدایا

خدایا
کودکان گل فروش را میبینی؟
مردان خانه به دوش
دخترکان تن فروش
مادران سیاه پوش
محرابهای فرش پوش
پسران کلیه فروش
زبانهای عشق فروش
انسانهای آدم فروش
همه را میبینی ؟
میخواهم یک تکه از آسمان را بخرم, دیگر زمینت بوی زندگی نمیدهد
احساس میکنم بد بازی رو باختم

حواست هست

من یارت بودم...نه حریفت 

سلامی دوباره

سلامی به تو روشنی دیده ام 

دغدغه های کوچک و بزرگ زندگیم این چند ماه مجالی را برای نوشتن و به یادگار گذاشتن برای روزهای در پیش فراهم نکرده بود 

الان دقیقا 1 سال و 9 ماه و 12 روز است که چشم روشنی ما شده ای شاید در این مدت خیلی کنارت نبوده ام اما باور کن هیچ چیز در دنیا برایم شادی آور تر و آرامشبخش تر از صدای خنده تو کلماتی که آهسته آهسته یاد می گیری که بیانشان کنی نبوده است. 

فرزندم زندگی آدمی همواره بین شادی و غم در نوسان است امید دارم که شادی هایت روز به روز فزونی یابد و تیرک وجودت هیچگاه در برابر غم هایت به لرزه در نیاید. 

شاید بزرگترین غم های آدمی در لحظه های تنهاییش رقم می خورد لحظه هایی که باید دل ببرد از دلبستگی هایش 

اولین تجربه ات جدا شدن از شیره جان مادرت بوده شاید هنوز به درجه ای از درک نرسیده باشی که بتوانی بیقراریت را بیان کنی اما لحظه ای که گفتی گربه ناقلا ازش خورده و تلخ شده دانستم چگونه آدمی از همان کودکی یاد می گیرد که در لحظه های سخت زندگی خود را فریب دهد یا به بیانی دیگر تو جیهی بسازد و شاید همان معنی باشد. 

نور چشمم 

لحظه هایی میرسد که از این فطرت کودکانه بیرون می ایی و به خودت به دنیایت و دیگران می نگری تا دلیل را پیدا کنی برای رفتارهای دور از انتظارت، امیدوارم آنگاه نیز نگاه بدون بغض کودکانه ات همراهت باشد برای محکوم نکردن دیگران برای ارامش یافتن خودت. گاهی اوقات باید از دلبستگی هایت جدا شوی تا رشد کنی . مثل درد گرفته شدن از شیر مادر 

اما این درد لازمه بالیدن تو ست باید تحملش کرد. 

بی قرار دیدنت هستم بی قرار آرامشی که در نگاه به تو پیدا می کنم و دوستت دارم بیشتر از جانم

بگذار هر چه از دست می رود، برود! آنچه را می خواهم که به التماس نیالوده باشد. هر چه باشد، ... حتی زندگی! 

ارنست چگوارا

چ قدر دلم برای زندگی تنگ شده؟

سفری در راه است

امروز به نقل تقویم اول رمضان بود وبه شهادت رو نمایان نکردن ماه آخر شعبان 

اما خیلی هم فرقی نمی کنه مهم اینه که دلت یه جورایی برای این سفر آمده بشه 

سفری که سالی یکبار فرصتش بهت داده می شه تا به جستجوی خودت بنشینی تو تمام فرصت یکسال گذشته ات 

به فکرات آرزوهات  

رفتارت 

دل چند نفر را شکوندی 

چند نفر را خنداندی 

و راضی بوده ای از آن چیزی که فکر می کردی تو این یکسال خواهی شد 

یه جور فرصت 

سفری در راه است 

کوله بارم بر دوش 

سفری تا مرزهای وجود 

امسال حس خوبی به این ماه دارم احساس سبکباری شاید یکی از معجزه های خداوند در راه باشد 

شاید کوچکترین معجزه اش 

و شاید بزرگترین آرزوی من

فال حافظ

چند رو زپیش رفته بودیم حافظیه ،بعد از بازکردن سر صحبت با فال فروش سالهای بسیار حافظیه "آقا کریم "صدامون زد و گفت به نیتت یه فال برداشتم! 

 

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست 

که هر چه بر سر ما می رود ارادت اوست 

 

و چقدر این فال برام معنی داشت، یه نشانه!

مثل آب مثل سنگ

گاهی فکر می کنم باید مثل سنگ باشم می گویند سنگ صبور اما خوب که فکر می کنم می بینم آب بهتر است 

مثل آب پراز لطافت سنگ آنقدر در خودش میریزد که می شود سنگ ساکن و راکد  

دیگر پای رفتن ندارد 

می ماند هر جایی که دیگر با انتها رسید  

اما آب باشم جاریم باهمه لطافتی که دارد از پس سنگ هم بر می آیم 

 

گاهی باید در خود حل کرد تا مجال وسعت یافتن و پیوستن را پیدا نمود 

و این روزها چقدر بین این سنگ و آب در نوسان بوده ام  

گاهی لازم است کوتاه بیایی...!

 

شب آرزوها

امشب شب آرزوهاست شبی که دستهای بیشماری به سوی آسمان بلند شده تا هر آرزویی ستاره ای شود بر آسمان بهشت و من مانده ام میان اینهمه آرزو که کدام را حواله فرشتگان کنم 

تا برایم مجوزش را بگیرند 

بهشت آرزو  

یا ارزوی بهشت 

اما دلم چیز دیگری می خواهد 

دلم می خواهد دلگیر نباشم 

از خودم از روزگاری که خیلی ها آرزوهایشان را از یاد برده اند  

و یا 

مجالی برای آرزو برایشان نمانده 

 و شاید امشب بزرگترین آرزویم  

آزادی کسانی است که به خاطر آزادگیشان در بندند 

آمین به تعداد همه ستاره هایی که بر آسمان بهشت امشب می نشیند!